الهام رضايي
ر اهي ميشوي تا در همين مجلس سبز, قلب شيدايت را روانه حرم شش گوشهاش كني؛ اما... پرچمهاي آويخته بر در, تو را مطمئن ميسازد كه راه را اشتباه نيامدهاي . ميداني امكان حضور در چنين مجلسي, افتخار و سعادتي ميطلبد كه شايد عشق و ارادت قلبيات زمينهساز آن شده است. پس راه رفتن را در پيش ميگيري. به رسم ديرينه خانه و صاحب خانه هر دو سياهپوشند و ازدحام جمعيت حاضر در مجلس به حدي ميرسد كه ميتواني اميدوار باشي طنين صداي محزونشان بيپاسخ نميماند. عطر گلاب محمدي تو را بيقرار ميكند و بيرق و پارچههايي كه نامش فرياد ميزنند, دلت را هواييتر. نام او كه ميآيد, ديگر شرم و غرور نميشناسي . چشمان به اشك نشستهات, ميل باراني شدن مييابند. با خود ميگويي شايد زمان آشتي دادن كوير دل با فرات رسيده است, اما در اين دل دل كردنها, ناگاه گردش خيس چشمانت با سياه جامگاني تلاقي ميكند كه ديدنشان تو را به وادي ديگري ميكشاند...