محمد ابرقويي
شب بود و ظلمت همهجا را گرفته بود! زوزه گرگهاي بدسيرت و تحرکات مرموز درندگان شب و صداهاي عجيب خزندگان موذي، محيطي فراهم کرده بود که هر هوشياري را به ذکاوت و روشني وجود، فرا ميخواند. در آن بيابانِ تفرعن و خودخواهي، فقط نوري از يک کاروان مانده بود، با حکيمي که محورآن نور بود. اما، همان کاروانيان، در وادي بلا، از ترس ظلمت و حيوانات وحشي و خطر غرق شدن در باتلاق هاي فراوان اطرافشان و سقوط در دره هاي خوفناک، در عين خستگي و پريشاني، مجبور بودند که راه را ادامه دهند چون پشت سرشان، دشمنان هيولاسيرت به تاخت ميآمدند و ميخواستند آنها را به بند کشند و انتقام سالها مقاومت در برابر ديو جهانخوار را بگيرند. مسير صعبي بود و پيشاهنگان هيولا که گرچه کم بودند، ولي زيرک و چالاک، دامهايي از پيش براي تکافتادگان از کاروان در اين راهِ ميانه پهن کرده بودند. حکيم با راهشناسان خُبره، سعي داشت کاروان را به نيکي به سرمنزل مقصود برساند...