سميه طاهريان
مالك رسيد بر در آن خيمه سياه
تنها سه چار گام، نه اين گام آخر است
اما صداي كيست كه از دور ميرسد
گويا صداي نالة «برگرد اَشتَر» است
اين نالة خفيف و گرفته از آن كيست؟
من باورم نميشود كز حلق حيدر است
مالك، رها كن آن سوي ميدان و بازگرد!
اين سو پر از معاويههاي مكرر است
امروز پاره پارة قرآن به نيزههاست
فردا سري كه قاري آيات پرپر است
تاريخ! گوش دار كه آن خطبة بليغ
غم نامة علي است كه اينك به منبر است
حتي عقيل طاقت عدلم ندارد، آه!
من يوسفم و كيست كه با من برادر است
من يوسفم، تو يوسف بيچاه ديدهاي؟
اين چاههاي كوفه عجب گريه پرور است!
«محشر كبري به پا شده بود. مجتهد بزرگ با سر برهنه و جامه مختصر و مندرس در بين مجاهدين ارمني و زير چوبة دار ايستاد. زن و مرد و پير و جوان منتظر صحنة آخرين بودند. در آن روز تهران و سراسر ايران ميلرزيد.»...