شفيعه اسماعيلي
انگشت اشارهام را بالا ميبرم: من داوطلبم که براي تو نامهاي بنويسم، تويي که در کنارت رو به کعبه- اين مايه قوام حيات بشر- چند نوبت فريضه گزارديم. ظاهرا شبيه هم، بعد با هم طواف کرديم. پشت مقام خليل دو غزل نياز خوانديم. رفتيم براي اينکه سعي کنيم مثل هاجر تمام فاصلهها را براي رسيدن به سرچشمه خورشيد بدويم. براي تو مينويسم تا واژهها با نيروي ماوراييشان پلي شوند بين عقل و وجدان ما، من، تو. من با تشيعِ مظلومم و تو با وهابيتِ مجهولت! اين نامه را که نوشتم، خواهم فرستاد به نشاني تمام انديشههايي که تشنة جرعهاي حرف حساباند؛ حرفي که ردخور نداشته باشد، حق باشد، حقّي اصيل و بيخدشه!...