احمد رهدار
«امروز روزى گرم، دَمكرده و تيره است. البته با روزهاى ديگر فرق چندانى ندارد. يك بار مادرم به من گفت آسمان آبى است، اما آدم فقط بايد به چشمهاى خودش اطمينان كند. من كه هميشه آسمان را زرد يا سياه ديدهام! من اصلاً همين رنگها را دوست دارم. اين دو رنگ بيش از ساير رنگها مناسب آسمان است. موزهها مملو از پرندههاى خشك شده است. مردم ميگويند روزى و روزگارى اين پرندهها پرواز ميكردهاند اما من كه باورم نميشود، به نطرم آنها مفلوكتر از آنند كه بتوانند در هوا پرواز كنند. شايد خيلى آهسته پر و بالى ميزدهاند اينها كه هواپيما نيستند. راستى خاصيت اين موجودات چيست؟ هواپيما هدف معينى را بر ميآورد، اما چه كسى به اين موجودات احتياج دارد؟ مادربزرگم عاشق پرندهها بود، به من ميگفت تو نميدانى چه چهچهاى ميزدند! او گلها را هم دوست داشت، اما من از بوى بنزين خوشم مىآيد؛ بوى خوش و تر و تازه بنزين. از اينها گذشته، بنزين فايده دارد حركت زندگى با بنزين است»...